دختری تهی از آرزوهای دست نیافتنی

یه دلتنگیِ شدید:(

يكشنبه, ۱ شهریور ۱۳۹۴، ۱۱:۵۳ ب.ظ

+بشدت حوصلم سرفته...از سره بیکاری دیگه نمیدونم چیکار کنم! الان از اون موقع هاست که یه حسِ مزخرف و ناراحت کننده دارم و خودمم نمیدونم از سره چیه...

اه خدایا بیکاری اصلا چیزه خوبی نیس.مخصوصا اگه با یه حسه بد هم همراه باشه:(

+امروز عصری داشتم تنهایی و پیاده میرفتم کلاس...تو راه اینقد با ادمای مزخرفی برخوردم که کلی بر میزان تنفرم نسبت به خوده این شهر و مردمش اصافه شد.

بیشتر از 5،6 تا موتور که همشم پسر بودن همینجور درحال رانندگی کردن، مث گاو گردنشو تا جایی که میتونستن میچرخوندن تا نگاه کنن..این کارو یکی دوتا ماشینم انجام دادن.بصورتی که کلشونو تا اخر از پنجره بیرون اوردن و فقط نگا کردن...

اه خدایا متنفرم از این مردم عقده ای...دیگه نزدیک بود وسط خیابون گریم بگیره از شدت خشم و ناراحتی...

ینی یه ادم چقد میتونه عقده ای و وحشی و دختر ندیده باشه که این کارو انجام بده؟؟اونم درحالی که دختره داره خودش میبینه! احمقای بی شعور...

از همه ی اینا متنفرم. اخه خدایا ما که نه اونقد خوشگلیم که بخوان مثلا محو جمال زیبای ما بشن نه اینکه تیپامون اونقد جلف و زننده ست...

پس برای چی اینا اینقد وحشی و ندید بدیدن؟؟ ایکاش میشد هرچه زودتر از اینجا برم...من دیگه واقعا از اینجا و مردم احمق و عقب افتادشون که عقلشون فقط تو چشمشونه متفر شدم...

خدایا واقعا داری منو عصبانی میکنی...اخه مگه من چقد حوصله ی اینجا رو دارم؟؟؟؟

راستش خیلی بفکر فرار از اینجا افتادم اما خب عواقبش بدتر از خودشه...من که دلم نمیاد اینکارو با خانوادم بکنم...تازه اخرشم میدونم خودم مورد تجاوز قرار میگیرم.

بی خیال...حالا امیدواریم که در اینده ای نزدیک از این قبرستون نکبت بزنیم بیرون:)
+ دلم به مقدار خیلی خیلی زیادی برای خانواده تنگ شده...کاش میشد هرچه زودتر برگردند. اما تازه الان همدان بودن!همشم میگفتن هوا اینجا خیلی سرده...منم همش یاده هوای مزخرف اینجا میفتادم:| 

کلیم با فرشته حرف زدم و اونم همش میگفت فاطی بخدا اینجا جات خیلی خالیه و کاش بودی و دلم برات خیلی خیلی تنگ شده و اگه بودی بیشتر خوش میگذشت و...

دیگه اخرش من نتونستم خودمو نگه دارم و زدم زیره گریه...فرشتم میگفت بیخیال بابا چیزی نیس ما زود برمیگردیم اونجا...یکم صبر کنی ما برگشتیم.تازه کلیم چیزمیز واست خریدم اینا...

ولی من اصن گریم بند نمیومد و اخرشم با گریه ازشون خداحافظی کردم.ایکاش زودتر برمیگشتن.اما خب خودم میدونم اونا کمه کمش تا دو هفته ی دیگه مسافرتن...

اما الان تازه فقط 5،6 روز گذشته و اونا اوله سفرشونه...

اه خدایا ادمم اینقد نق نقو؟! که نتونه حتی چن روز دوری خانواده رو تحمل کنه؟! البته خودم میدونم با وجود این فرنگیس عنتر و مزخرف بیش از این انتظاری ازم نمیرفت.

+چقد بعصیا بی شعور و بی ادبن! حداقل یکم شعور ندارن که احترام کسی رو که 5،6سال ازشون بزرگتره رو حفظ کنن.چیییششش...بعصی وختا انگار یکم ادمه خوبی میشه ها ولی بعصی وختام خیلی حال به هم زن و لوس میشه...احمق نفهم بی تربیت...گمشو عنتر...همون یه ذره دوستی و علاقه ای هم که بهت داشتم از بین رفت...اه میمون گمشو برو همون چاپلوسیاتو بکن واسه "..." و "..." و ...

اخه بی تربیت تو با همین حرفات میزان شعور و شخصیت خودتو نشون دادی بدبخت احمق...

تو بغیر از یه احمقِ چس چسویِ خدای اعتماد بنفس کسی نیستی که!

تازه خودمم از اکثرا شنیدم که خوششون ازت نمیاد...

بی خیال اصن کاریت ندارم .


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۶/۰۱
فاطمه .ی

نظرات  (۴)

واه واه واه ... چقد غر میزنی تو دختر :))))
پاسخ:
ممنونم ممنون:|
کی غر زد اخه؟!
۰۲ شهریور ۹۴ ، ۱۰:۱۹ لولا پالوزا
خو نه منم هنوز نرفتم هیچ مسافرتی اونا کنسل شد مسافرتشون فقط :)

تو دلتو خالی نکنما ولی منم قبل کنکور نه تنها خودم بلکه تمام دبیران و مدیران و همه در سطح شهر میگفتن لولا 100% دو رقمی میشه دیگه کمتر پزشکی شیراز نمیره ولی الان چی...هیچی :/
ینی میگم واسه کنکور حتما برنامه ات دقیق باشه مثه من نت نیا که....:)))
پاسخ:
اها فک کردم اخرش رفتی!
اصن درس خوندن کلا چیز مزخرفیه:| مخصوصا اگه تو تابستونم باشه...اخه کی حوصلشو داره؟!
حالا مگه تو میخوای دوباره کنکور بدی؟؟
۰۲ شهریور ۹۴ ، ۰۲:۱۴ ماهان هاشمی
فکر کنم این‏جوری زُل میزنن بهتون! (O_O)
پاسخ:
اره شاید از اینم بدتر!
۰۲ شهریور ۹۴ ، ۰۱:۰۵ لولا پالوزا
میدونی من بعضی رفتارا رو که میبینم واقعا به تاکید اسلام برای حجاب میرسم چشمهای ناپاک به چادر هم رحم نمیکنن چه برسه به بقیه :(

دوری خانواده خیلی بده :( دیگه پست منو خودت خوندی که چجور میشم
ولی به طرز عجیبی برای دانشگاه دوس دارم دور باشم ازشون :/ هرچند میدونم سر یه هفته زار میزنم از دلتنگی:((
پاسخ:
نه بابا اخه تو که تو شهر ما نیستی! این مردم کلا دختر ندیدن...
تازه من امروز فقط یه مانتوی مشکی بلند پوشیده بودم! اینا کلا ندیدبدیدن:|
اره اره میدونم:(
منم اصن دوس ندارم دانشگاهو این نزدیکیا بزنم...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی