دختری تهی از آرزوهای دست نیافتنی

و وقتی که من در ساعت 1:48 دقیقه ی شب می ایم تا کامپیوتر را روشن کنم اما در کمال تعجب میبینم که روشن نمی شود! با دقت بیشتری که نگاه میکنم متوجه میشوم که تعدادی از سیمهای کامپیوتر نیست! آه از نهادم بلند میشود و با عصبانیت هرچه تمام تر به سمت خواهر کوچکم میروم چون با تمام وجود مطمئن هستم که او اینکار را کرده است! با پرخاش رو به او میکنم که چرا اینکار را کرده است و یک پس گردنی هم نثار او میکنم که در اینجا مادرم با عصبانیت رو بمن میکند و می گوید که چرا او را زده ام و مادرم خودش ان کار را کرده است تا من دیگر شب ها پشت مانیتور بیدار نمانم...و مزخرف تر از همه ی حرف هایش این است که می گوید چرا وقتی چیزی نمی دانی الکی به دیگران گیر میدهی؟قصاوت بیجا نکن.اول بدان و بعد حرف بزن...کاری که خودش هیچ وقت نمی کند!
اه خدایا من متنفرم از این کارها...مادر میگوید به جای این کارها بنشین و کمی درست را بخان و یا به فکر چشم بیچاره ات باش...
اما هیچ کدام از اینها مرا قانع نمی کند که دلیل این کاراهای چرتشان چیست! نمیدانم که واقعا آیا این چیزها ربطی هم به انها دارد یا نه؟؟؟اگر من قصد درس خواندن هم داشته باشم اینگونه که انها مرا به زور به سمتش فرا میخوانند بدتر میشود!
خداوندا خودت خانواده ی مرا در این زمینه ها هدایت کن که واقعاِ واقعا این قسمت از امورهای فرزندانشان هیچ ربطی به انها ندارد...
+ و  کلاس فیزیک مکرر رفتن های من...از فزیک1 رسیدیم به فزیزک2 اما من باز هم چیزی از فیزیک1 یاد نگرفتم...نمیدانم یعنی اگر به کسی بگویم که من واقعا چیزی از فیزیک 1 یاد نگرفتم مرا ادمی احمق و خنگ فرص کرده؟! و با خودش می گوید این دیگر چه موجودیست؟ با ان همه مسئله های فراوانی که سر کلاس حل کردیم باز هم هیچ چیزی ازش را نمی فهمد؟؟! اما من واقعا چیزی نفهمیدم از ان! خب تقصیر خودم هم که هست ...حتی یکبار هم من حداقل یک عدد مسئله را هم خودم در خانه حل نکردم...با این حال میدانم که کلاس رفتنم فقط بدرد خودم میخورد و مادربزرگ پیر بیچاره ام!
+خدایا یعنی میشود این فامیل های چرت ما را از روی زمین محو کنی و مرا از دست انها راحت؟؟؟
میشود یعنی؟!
مثلا یک شهاب سنگ از روی فصا بیاید و در مسیر رسیدن به زمین تکه تکه شودو هر تکه اش در خانه ی یکی از انها بیفتد و انها را نابود کند؟ خدایا کار خوبی هم هستا...انچنان هم مرگشان مشکوک بنظر نمیرسد.
امروز ظهر که بخش کمی از این فامیل های میمونمان خانه ی ما مهمان بودند به معنای واقعی کلمه دلم میخواست که مرگ موشی،سمی چیزی در غذای همه ی انها بریزم تا سقط شوند و دل من هم خنک شود...اما حیف که این فقط در ذهن من اجرا شد و نه در جایی دیگر...خب البته قابل اجرا هم نبود چون در ان صورت یک مرگ مشکوک خوانده میشد و پس از کمی بررسی خانواده ی ما دستگیر میشدند و خب من که این را نمی خواستم!
اما این هم می افتد روی ان تپه ی ارزوهای دست نیافتنی ام.
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۵/۱۷
فاطمه .ی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی