دختری تهی از آرزوهای دست نیافتنی

+بشدت حوصلم سرفته...از سره بیکاری دیگه نمیدونم چیکار کنم! الان از اون موقع هاست که یه حسِ مزخرف و ناراحت کننده دارم و خودمم نمیدونم از سره چیه...

اه خدایا بیکاری اصلا چیزه خوبی نیس.مخصوصا اگه با یه حسه بد هم همراه باشه:(

+امروز عصری داشتم تنهایی و پیاده میرفتم کلاس...تو راه اینقد با ادمای مزخرفی برخوردم که کلی بر میزان تنفرم نسبت به خوده این شهر و مردمش اصافه شد.

بیشتر از 5،6 تا موتور که همشم پسر بودن همینجور درحال رانندگی کردن، مث گاو گردنشو تا جایی که میتونستن میچرخوندن تا نگاه کنن..این کارو یکی دوتا ماشینم انجام دادن.بصورتی که کلشونو تا اخر از پنجره بیرون اوردن و فقط نگا کردن...

اه خدایا متنفرم از این مردم عقده ای...دیگه نزدیک بود وسط خیابون گریم بگیره از شدت خشم و ناراحتی...

ینی یه ادم چقد میتونه عقده ای و وحشی و دختر ندیده باشه که این کارو انجام بده؟؟اونم درحالی که دختره داره خودش میبینه! احمقای بی شعور...

از همه ی اینا متنفرم. اخه خدایا ما که نه اونقد خوشگلیم که بخوان مثلا محو جمال زیبای ما بشن نه اینکه تیپامون اونقد جلف و زننده ست...

پس برای چی اینا اینقد وحشی و ندید بدیدن؟؟ ایکاش میشد هرچه زودتر از اینجا برم...من دیگه واقعا از اینجا و مردم احمق و عقب افتادشون که عقلشون فقط تو چشمشونه متفر شدم...

خدایا واقعا داری منو عصبانی میکنی...اخه مگه من چقد حوصله ی اینجا رو دارم؟؟؟؟

راستش خیلی بفکر فرار از اینجا افتادم اما خب عواقبش بدتر از خودشه...من که دلم نمیاد اینکارو با خانوادم بکنم...تازه اخرشم میدونم خودم مورد تجاوز قرار میگیرم.

بی خیال...حالا امیدواریم که در اینده ای نزدیک از این قبرستون نکبت بزنیم بیرون:)
+ دلم به مقدار خیلی خیلی زیادی برای خانواده تنگ شده...کاش میشد هرچه زودتر برگردند. اما تازه الان همدان بودن!همشم میگفتن هوا اینجا خیلی سرده...منم همش یاده هوای مزخرف اینجا میفتادم:| 

کلیم با فرشته حرف زدم و اونم همش میگفت فاطی بخدا اینجا جات خیلی خالیه و کاش بودی و دلم برات خیلی خیلی تنگ شده و اگه بودی بیشتر خوش میگذشت و...

دیگه اخرش من نتونستم خودمو نگه دارم و زدم زیره گریه...فرشتم میگفت بیخیال بابا چیزی نیس ما زود برمیگردیم اونجا...یکم صبر کنی ما برگشتیم.تازه کلیم چیزمیز واست خریدم اینا...

ولی من اصن گریم بند نمیومد و اخرشم با گریه ازشون خداحافظی کردم.ایکاش زودتر برمیگشتن.اما خب خودم میدونم اونا کمه کمش تا دو هفته ی دیگه مسافرتن...

اما الان تازه فقط 5،6 روز گذشته و اونا اوله سفرشونه...

اه خدایا ادمم اینقد نق نقو؟! که نتونه حتی چن روز دوری خانواده رو تحمل کنه؟! البته خودم میدونم با وجود این فرنگیس عنتر و مزخرف بیش از این انتظاری ازم نمیرفت.

+چقد بعصیا بی شعور و بی ادبن! حداقل یکم شعور ندارن که احترام کسی رو که 5،6سال ازشون بزرگتره رو حفظ کنن.چیییششش...بعصی وختا انگار یکم ادمه خوبی میشه ها ولی بعصی وختام خیلی حال به هم زن و لوس میشه...احمق نفهم بی تربیت...گمشو عنتر...همون یه ذره دوستی و علاقه ای هم که بهت داشتم از بین رفت...اه میمون گمشو برو همون چاپلوسیاتو بکن واسه "..." و "..." و ...

اخه بی تربیت تو با همین حرفات میزان شعور و شخصیت خودتو نشون دادی بدبخت احمق...

تو بغیر از یه احمقِ چس چسویِ خدای اعتماد بنفس کسی نیستی که!

تازه خودمم از اکثرا شنیدم که خوششون ازت نمیاد...

بی خیال اصن کاریت ندارم .


۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۵۳
فاطمه .ی

+من فک میکردم فقط خودمم که نصفه شبی وبگردی میکنم کسی دیگه این موقع زیاد تو وب نمیاد! اما خو مث اینکه همه هستن و رو نمیکنن:|

تو وب یکی از دوستان بودم داشتم نظراتو میخوندم به جان خودم 90% نظرا از 12شب به بعد بود:| البته خوده پسته هم حدودای ساعت 12 نوشته شده بودا!

+جوجه ی عزیزمان پیدا شد دوباره! D: بسی خوشحال شدم دوباره دیدمش:) این فوصول بزمجه رفته بود خونه ی یکی از همسایه هامون که مسافرت بودن، بعد که دخترعموم رفته بود به گلای خونه ی همسایه اب بده دیده بودتش و برش گردوند پیشمون:))) همش فک میکردم که توسط یه گربه ی بدجنس خورده شده!

+اغا بنظرتون انصافه که مثلا دوستای خواهرتون بیان خونه ی شما مهمونی و کلی ریخت و پاش کنن و ظرف کثیف بشه بعد خواهرتون به شما بگه ظرفا نوبت توئه؟؟در صورتی که شمای بدبخت یه بشقاب بیشتر غذا نخوردی:| ینی به هیچ وجه حاصر(زئه رصای کیبوردم خراب شده من همش مجبورم جای اون این"ص" رو بنویسم:|) نیستم که این حرف زور رو بپذیرم و بش عمل کنم.اخه مگه الکیه؟تازه اون که دیگه غذا چیزی درست نمیکنه و من همش باید خودم واسه خودم درست کنم پس چرا ظرفا رو هم بشورم؟! اصا من کلا همیشه با این خواهرم مشکل دارم و نمیتونم باش بسازم! خیلی وختا هم اونقد نفرت انگیز میشه این بشر که من با خودم فک میکنم که ایا واقعا کسی میتونه با این چن روز تنهایی تو یه خونه باشه و هیچ مشکلی هم واسش نیاد و حداقل دو سه بار با هم دعوا نشن؟؟؟اصن مگه میشه؟مگه داریم؟؟؟!

+ینی من معلم فیزیکمونو به شدت دوست میدارم! بس که موجود جالبیه این بشر:) بسی هم خوشحال شدیم که واسه دکتراش دانشگاه شیرازو قبول شده:) حالا قراره به همین مناسبت یه شب شام بریم خونش! بعصی وختا اونقد حرفای باحالی سره کلاس میزنه که اصن ادم میمیره از خنده!

+به شدت رفتم تو فکر خریدن یه کلاه گیس! اخه موهام جلوی شال یا مقنعه یکم زشت درمیاد:| بنظرتون یه کلاه گیس بخرم؟

(حس پیرمردایی رو دارم که وسط کلشون تاس شده و خیلی وختا میرن کلاه گیس میذارن!)

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۱۶
فاطمه .ی

الان که اومدم پای مانیتور و دارم مینویسم تازه از بیرون برگشتم:) وجدانا خعلی حال میده که با یه عدد دوست باحال تا نصفه شب تو خیابون باشی!

شهر ما کلا کوچیکه و یه خیابون اصلی بیشتر نداره ولی ما همون خیابونو بیشتر از 10بار گشتیم و هر ادمیو بیشتر از 5بار دیدیم و اون یک ذره ابرویی هم که خب داشتیم به فنا رفت! البته اصلا مهم نیس:)

خب چون این روزا همش شبا کلاس دارم کلا بیشتر بیرونم...امشبم که کلاسمون کنسل شد و از عصر با دوتا از دوستان رفتیم بیرون...هیچ مقصد خاصیم نداشتیما فقط همینجور دور میزدیم...اولای شب که شد دیگه یکی از بچه ها برگشت خونه ولی منو اون دوستم مث علافا از رو نرفتیم و تا این موقع همش بیرون بودیم...یا پارک بودیم یا سوپر مارکت یا بستنی فروشی یا تو خیابون و یا...

که خب چون خانواده هم رفتن مسافرت کلا بسی این بیرون رفتنا بیشتر حال میده...البته اگه این فرنگ خان چسمکم نبود نور علی نور میشد دیگه...چیقده حال میداد اصن! هرشب با دوسیمون میرفتیم موتور سواری...هی زهی خیال باطل:| اما خو حالا نمیشه زیاد...این فرنگیس پول پرست همینجا تو خونه موند و جایی نرفت:(

حالا فردا عصرم قرار بریم اخرای جنگل یه جاییو بنام"پاچرم" کشف کنیم...که البته امیدوارم که هیچ اشنا و همسایه ای ما رو نبینه:دی

خدای من ینی اگه ما تو یه شهر دیگه زندگی میکیردیم اصن تو خونه هم میموندیم عایا!؟

+دلم برای خانواده تنگ شده! کاش زودتر برمیگشتن...اما خب الان تازه اولای سفرشونه...:(

+هی هی ...جوجه ی بیچاره ی خوشگلمون مرد! ینی من یادم رفت از حیاط بیارمش تو خونه فک کنم گربه ای چیزی خوردش...ای که الهی کوفت هرکی بشه که خوردتش...کاش حداقل جسدشو پیدا میکردم واسش قبر میزدم:(

+کی میشه من از این شهر نکبتی برم بیرون؟؟؟!

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۳۷
فاطمه .ی

+یه جوجه ی رنگی کوچولو گرفتیم الان بس که همش میاد رو موس و دستم و ...اعصابمو خورد کرده! وقتی هم که میذارمش پاییت همه ی تلاششو میکنه تا ازم بالا بره و دوباره بیاد رو میز:| کارشم فقط اینه که هی بوخوره و پیاپی عن کنه!
+آه خدای من! امروز دقیقا 27ام مرداده و من هنوز هیچ گوهی نخوندم! خدایا دیگه واقعا دلم میخواد برم بمیرم...این امر به شدت تو روحیه من تاثیر منفی گذاشته...ایکاش که هرچه زودتر شروع کنم به خوندن:(
+با خانواده نرفتم مسافرت که مثلا بخونم ولی فعلا که هیچ کاری نکردم خیر سرم.ولی الان واقعا دلم میخواد که رفته بودم مسافرت...چون اونام قصد دارن تقریبا یه 20روزیو سفر باشن بیشتر حسرت میخورم.هی خدایا مام هیچوخ شانس نداشتیم! حالا باز اگه خودم تنها بودمم بیشتر حال میداد ولی خو فرنگیس خان پول پرست هم همینجا مونده:| من واسه خودم کلی برنامه داشتم که خب با بودن خواهرگرامی در خانه مطمئنم همشون به فنا میرن! مثلا کلی ذوق داشتم که برم واسه خودم موتورسواری کنم ولی خب احساس میکنم خواهر گرام بعدنا موقع دعواکردن جلوی خانواده صایم میکنه! اما خب این چیزا اصن دلیل نمیشه که من حتی شده واسه یبارم با دوست جانم نریم موتورسواری:دی

+چن شب قبل طی یه عملیات ابلهانه رفتم موهامو کلن چیدم و خودمو کچل کردم.ولی خب فقط ریدم توشون و بسی بد دراومدن! واسه همین دیگه فرداش دخترعموم اومد واسم درستشون کرد و یکم بهتر شدن...حالا وقتی یکم که بلندتر شدن میرم یه مدل باحال میزنم...
+هرچی به زمان کنکور نزدیک تر میشیم من بیشتر مصمم میشم واسه اینکه اگه امسالو قبول شدم که میرم ولی نشدم دیگه اصن صبر نمیکنم واسه سال دیگه...همینجور میرم دنبال کارا و ارزوهای خودم:) اصنم تصمیما و حرفای دیگران واسم مهم نی...
+ خدایا ینی میشه من یه روز برم کنسرت شادمهر و انریکه؟؟؟ اصن فکرشو هم که میکنم واسم هیجان انگیزه:) اوه خدا ینی من اون روز از شدت هیجان نمیمیرم و سالم به کنسرت اونا میرسم؟!
وااای اون روز یکی از بهترین روزای زندگیم میشه:)


۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۵۰
فاطمه .ی

بنظر شما ایا کامپیوتری بدبخت تر از کامپیوتر من هست که خودش خودش یِهویی ری استارت بشه!مثلا وقتی که من درحال وبگردی هستم یا وقتی که من دارم اهنگ گوش میدم یا مثلا وقتی هیچ کاری باهاش ندارم و یه گوشه ی دیگه نشستم و کامپیوترجان هم هیچ کاری انجام نمیده که مثلا بگیم بر اثر انجام اون کار هنگیده و ری استارت شده! و یا حتی وقتی که تازه صفحه ی دسکتاپش بالا اومده و من فقط 3ثانیه هس که روشنش کردم...شاید باورش براتون سخت باشه(:دی) ولی در همه ی این حالت ها و در انواع بیشتر 100ها بار این اتفاق واسه من افتاده!

آیا کامپیوتری بدبخت تر از کامپیوتر من هست؟ که با اینستا مشکل داشته باشه و هیچ کدوم از پیجاشو باز نکنه و نه حتی صفحه ی اصلیشو!

آیا کامپیوتری بدبخت تر از کامپیوتر من هست؟ که با گوگل و یاهو هم مشکل داشته باشه و من نتونم تو هیچ کدومشون برم و برای سرچ کردن چیزی باید به سایت هایی مث"bing" یا"ask" رو بیارم!

آیا کامپیوتری بدبخت تر از کامپیوتر من هست؟ که حتی فایرفاکسشم خراب باشه و یه جورایی قابل استفاده نباشه و به تازگیا گوگل کرومشم یه بیماری عجیب گرفته که من حدس میزنم این بیچاره داره روزای اخر عمرشو تو کامپیوتر من سپری میکنه!

آیا کامپیوتری بدبخت تر از کامپیوتر من هست؟ که خودش خودش و بدون هیچ اجازه ای برنامه ها و نرم افزار ها رو حذف کنه و یا اجازه ی ورود به اونا رو بمن نده؟؟!

آیا کامپیوتری بدبخت تر از کامپیوتر من هست؟ که هر چند دقیقه یه بار یدفه ای کلی از این پیجای تبلیغاتی رو واسه خودش باز کنه و هی رو اعصاب من برینه؟؟؟

آیا کامپیوتری بدبخت تر از کامپیوتر من هست؟ که که هردفه که بخوام روشنش کنم باید یه ناخونکی به کیبوردش و سیماش بزنم تا درست شه...خیلی وختام بیشتر از یه ناخونک لازم میشه:|

و آیا بشری بدبخت تر از من هست که بتونه با این کامپیوتر فلک زده بدبخت بیچاره ی نفرین شده ی بی اعصاب کار کنه؟! 

و آیا حتی بشری بدبخت تر از من هست که در کمال ناباوری یدفه متوجه بشه تمام اون حرفایی که نوشته بود یدفه پریده و اون رسما بش ریده شده!؟ و من تمام این حرفارو بار دومه که مینویسم!

فک نمیکردم از این اتفاقا تو بیانم بیفته ولی مث اینکه من و کامی جونم مثل همیشه همه جا بدبختیم...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۴ ، ۰۳:۰۶
فاطمه .ی
و وقتی که من در ساعت 1:48 دقیقه ی شب می ایم تا کامپیوتر را روشن کنم اما در کمال تعجب میبینم که روشن نمی شود! با دقت بیشتری که نگاه میکنم متوجه میشوم که تعدادی از سیمهای کامپیوتر نیست! آه از نهادم بلند میشود و با عصبانیت هرچه تمام تر به سمت خواهر کوچکم میروم چون با تمام وجود مطمئن هستم که او اینکار را کرده است! با پرخاش رو به او میکنم که چرا اینکار را کرده است و یک پس گردنی هم نثار او میکنم که در اینجا مادرم با عصبانیت رو بمن میکند و می گوید که چرا او را زده ام و مادرم خودش ان کار را کرده است تا من دیگر شب ها پشت مانیتور بیدار نمانم...و مزخرف تر از همه ی حرف هایش این است که می گوید چرا وقتی چیزی نمی دانی الکی به دیگران گیر میدهی؟قصاوت بیجا نکن.اول بدان و بعد حرف بزن...کاری که خودش هیچ وقت نمی کند!
اه خدایا من متنفرم از این کارها...مادر میگوید به جای این کارها بنشین و کمی درست را بخان و یا به فکر چشم بیچاره ات باش...
اما هیچ کدام از اینها مرا قانع نمی کند که دلیل این کاراهای چرتشان چیست! نمیدانم که واقعا آیا این چیزها ربطی هم به انها دارد یا نه؟؟؟اگر من قصد درس خواندن هم داشته باشم اینگونه که انها مرا به زور به سمتش فرا میخوانند بدتر میشود!
خداوندا خودت خانواده ی مرا در این زمینه ها هدایت کن که واقعاِ واقعا این قسمت از امورهای فرزندانشان هیچ ربطی به انها ندارد...
+ و  کلاس فیزیک مکرر رفتن های من...از فزیک1 رسیدیم به فزیزک2 اما من باز هم چیزی از فیزیک1 یاد نگرفتم...نمیدانم یعنی اگر به کسی بگویم که من واقعا چیزی از فیزیک 1 یاد نگرفتم مرا ادمی احمق و خنگ فرص کرده؟! و با خودش می گوید این دیگر چه موجودیست؟ با ان همه مسئله های فراوانی که سر کلاس حل کردیم باز هم هیچ چیزی ازش را نمی فهمد؟؟! اما من واقعا چیزی نفهمیدم از ان! خب تقصیر خودم هم که هست ...حتی یکبار هم من حداقل یک عدد مسئله را هم خودم در خانه حل نکردم...با این حال میدانم که کلاس رفتنم فقط بدرد خودم میخورد و مادربزرگ پیر بیچاره ام!
+خدایا یعنی میشود این فامیل های چرت ما را از روی زمین محو کنی و مرا از دست انها راحت؟؟؟
میشود یعنی؟!
مثلا یک شهاب سنگ از روی فصا بیاید و در مسیر رسیدن به زمین تکه تکه شودو هر تکه اش در خانه ی یکی از انها بیفتد و انها را نابود کند؟ خدایا کار خوبی هم هستا...انچنان هم مرگشان مشکوک بنظر نمیرسد.
امروز ظهر که بخش کمی از این فامیل های میمونمان خانه ی ما مهمان بودند به معنای واقعی کلمه دلم میخواست که مرگ موشی،سمی چیزی در غذای همه ی انها بریزم تا سقط شوند و دل من هم خنک شود...اما حیف که این فقط در ذهن من اجرا شد و نه در جایی دیگر...خب البته قابل اجرا هم نبود چون در ان صورت یک مرگ مشکوک خوانده میشد و پس از کمی بررسی خانواده ی ما دستگیر میشدند و خب من که این را نمی خواستم!
اما این هم می افتد روی ان تپه ی ارزوهای دست نیافتنی ام.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۴ ، ۰۱:۴۹
فاطمه .ی

اغا ما هم مشکل داریما! وب ساختم ولی به هیچ عنوان حسه پست گذاشتنم نمیاد! خب این یکی از جنبه های مریص بودنه:|

یه مدتی که وب نداشتما و از اینا دور بودم کلا پرپر میزدم برای وب جانم و چرت نوشتن هایم! ولی خب...مثل اینکه ان حس کمی رفته است،حداقل دیگر اصن حوصله ی قبل رای برای وبگردی و نظردادن و رفتن به وبای بچه های دیگه ندارم...

فقط همینجور میام مینویسم و میرم:دی

اصن حس لینک کردن وبای دیگه رو هم ندارم...کلا حوصله ی هیچی رو ندارم اصن!

پوففف بیخیال...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۴ ، ۰۸:۵۹
فاطمه .ی

سلوم دوستان.تازه به بیان اومدم...مثل بیشتر کاربرا از بلاگفا نقل مکان کردم :دی

ادرس وب قبلیمم این بوده:leng-deraz76.blogfa.com

خو حرف خاص دیگه ای ندارم!نمیدونم چرا اصن نوشتنم نمیاد! شاید واسه اینه که چن وخته چرتو پرتامو جایی ننوشتم!

بی خیال...فعلا دوستان

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۱۲
فاطمه .ی